چیزهایی هست که من نمیتوانم از آن حرف بزنم. الان دیگر نمیتوانم. وگرنه میشود روضهخوانی. روضهخوانی را دوست دارم اما نه اینکه خودم روضهخوان باشم. قبلا سالی یک بار ما هم روضهخوانی داشتیم. برای خودش مناسک بود. آرزوی من چای دادن بود در این مراسم. اما کوچک بودم. اتاق چای سرزمینی مهربان بود. با آن بساط سماور و قوری و رفت و آمد استکانها و زنی که بوی جان میداد. روضهخوانها میآمدند و ما را به گریه وامیداشتند و ما بر کسانی نیمهواقعی و نیمه غیرواقعی زاری میکردیم. گریهمان اما برای سبک شدن بود برای صاف شدن. اینها، این موجودات برای روز مبادا بود. تا چنگشان بزنیم و از این دنیا نجات پیدا کنیم. اینها زمان شاه بود. روز مبادا هر روز شد. آن موجودات واقعی شدند. بر سرمان کوبیدند. سنگینمان کردند. حالا ما شدهایم آنها. بر خودمان میگرییم. مصیبت آنها شد مصیبت ما. حالا همه روضهخوان شدند.
بیمناسک. از جامعهای بیمناسک باید ترسید.
پدرم نگذاشت برادرم قضاوت بخواند. قاضی شود. پدرم میترسید. از خدا میترسید.
بیمناسک. از جامعهای بیمناسک باید ترسید.
پدرم نگذاشت برادرم قضاوت بخواند. قاضی شود. پدرم میترسید. از خدا میترسید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر