اولیویه روآ میگوید:
چرا دهها هزار از مسلمانهای آسیای میانه مسیحی و شاهدان یهوه شدند؟ چگونه کلیسای پروتستان اوانژلیک میتواند در مراکش و الجزایر پا بگیرد؟ چرا اوانژلیسم پروتستان چنین در برزیل نفوذ دارد( ۲۵ میلیون عضو در سال ۲۰۰۷) یا درغرب افریقا؟ چگونه میتوان توضیح داد که مذهبی که زودتر از بقیه در دنیا رشد میکند پانتهکوتیسم است؟ چرا سلفیهای رادیکال جوانان اروپایی را از سفید و سیاه جذب میکنند؟ چگونه است که القاعده سازمانی «اسلامگرا» از بیشترین تعداد به اسلام گرویدهها تشکیل شده؟ و برعکس چرا کلیسای کاتولیک اینقدر به سختی میتواند برههایش را حفظ کند و آنها را در غرب از دست میدهد؟ چگونه است که مدافعان سنت انگلیکان محافظهکار امروز از اهل نیجریه و اوگاندا و کنیا هستند در حالی که اسقف اعظم کلیسای انگلیس، روآن ویلیامز شریعت را حق مسلمانان بریتانیایی میداند و مانعی برای کشیشان همجنسگرا نیست؟ چرا ارتودوکسی اسلاو بر خلاف پروتستانتیسم بر هویت ملی خود همچون هندوئیسم چنبره زده است؟ چرا بودیسم در غرب رشد میکند؟ چرا شدت ایدئولوژی دین در ایران به سکولار شدن جامعه مدنی منجر میشود؟ چرا کره جنوبی به نسبت جمعیتاش بیشترین مروجان پروتستان در دنیا تولید میکند( بعد از امریکا)؟ فرضیه برخورد یا گفتگوی تمدنها اجازه فهمیدن این جنبشها- جنبیدنهای تکنونیکی را نمیدهد و نقشهها را به هم میریزد و قلمروها و هویتها را و رابطه سنتی میان مذهب و فرهنگ را در هم میشکند. چه میشود وقتی ادیان از ریشه فرهنگی خود کنده میشوند؟ یا سادهتر اگر بگوییم چگونه است که به نظر میرسد این مذاهب هستند که طبقهبندی دوباره هویت را به دوش دارند؟
میگوید:
دو تز در آخرین ربع قرن بیستم رودر روی هم قرار میگیرند: یکی در سکولاریزاسیون روندی گریزناپذیر، هم شرط تجدد و هم نتیجه آن میبیند ، دیگری بازگشت مذاهب را ملاحظه میکند و خوشآمد میگوید، همچون اعتراضی علیه مدرنیتهی بیگانهکن و توهمزا، یا شکلی دیگر برای ورود به تجدد.
این بحث روشنفکرانه محض نیست: در فرانسه وسط معرکه لائیسیته است. آیا باید لائیسیته را در مقابل مذهب تحمیل کرد حتی اگر به قیمت نفی آزادی فردی تمام بشود یا اینکه این بازبه دوران آمدن مذهب، تنها پرتوی از تنوع است، از غنا و آزادی انسان؟
اما یک سوءتفاهم بزرگ در این بحث هست: سکولاریزاسیون دین را پاک نکرده. با جدا کردناش از محیط فرهنگی ما، برعکس، آن را بسان مذهبی ناب ظاهر کرده است. به واقع سکولاریزاسیون کار خودش را کرده است: آنچه که ما شاهدش هستیم فرمولبندی میلیتان-هواداران مذهب است در فضایی سکولاریزه شده که به مذاهب خودمختاری داده است و در نتیجه شرایط گسترششان را فراهم کرده است. سکولاریزهشدن و مدرنیزهشدن مذاهب را مجبور کردند تا از فرهنگ جدا شود، خودش را خودمختار بیاندیشد و خود را در فضایی که دیگر یک قلمرو نیست و بنابراین دیگر تسلیم سیاست نیست بسازد. شکست دین سیاسی ( اسلامیسم چون حکومت دینی) از آنجا ناشی میشود که میخواست تا با سکولاریزاسیون در میدان خودش رقابت کند: فضای سیاسی( ملت، حکومت-اتا، شهروند، نهاد، نظام بندی قضایی). چنین سیاسیکردن دین هر بار آن را سکولار میکند، چرا که با سیاست هر روزه است که باید بسازد، چرا که از هر کس هم بیعت میخواهد و هم آزادی. دین سیاسی به سادگی میان دو ضرورت گیرافتاده است: بیایمانی افتضاح و فاجعه است اما ایمان تنها می تواند فردی باشد. این دین سیاسی فقط بر این اصل که همه باید ایمان داشته باشند میتواند کارکرد داشته باشد، اما نمیتواند به این ایمان اطمینان کند، پس باید تظاهر را اعمال کند، چیزی که بعد از این، او را از معرفی خود تحت عنوان بروز و بیانِ ایمان مشترک یک جماعت منع میکند.
پیوندی تنگاتنگ میان سکولاریزاسیون و جنبوجوش مذاهب هست: دین واکنشی بر ضد سکولارشدن نیست، محصول آن است. سکولاریزاسیون مذهبسازی میکند. بازگشت مذاهبی در کار نیست، جهش- موتاسیون است، این موتاسیون بیشک دورانی دارد، لزوما به عصر مذهبی منجر نمیشود.
میگوید:
رابطه میان دین و فضای عمومیست که تغییر کرده است، چون بازگشت مذهب به فضای عمومی تحت اشکال عیان و معلوم فرهنگی صورت نمیگیرد بلکه به صورت نمایشی از مذهبی خالص یا سنتی دوباره ساخته شده ارائه میشود. دینگراییهایی که در هر جهت روی میدهد نشانه خوبی از این گنگی و تشویش میان فرهنگ و دین است. اما روشن است که در هر صورت اشکالیست بنیادگرایانه یا کاریزماتیک از مذاهبی که تحولشان از همه دیدنیتر و تماشاییتر بوده است. چه اوانژلیسم پروتستان، چه سلفیسم مسلمان. چنین شق و رق شدنی کلیسای کاتولیک و یهودیت و حتی هندوئیسم را هم در مینوردد. بنیادگرایی شکلیست از مذهب که بیشتر از همه با جهانیشدن کنار میآید، چرا که بیفرهنگی خود را که ابزار ادعای عالمگیرایی- اونیورسالیتهست قبول میکند.
میگوید:
امروز دو پدیده نقشی کلیدی در موتاسیون دین بازی میکند: از قلمروخارج شدن و از فرهنگخارج شدن. خارج شدن از قلمرو تنها به رفت و آمد مردم مربوط نیست ( امری که تنها چند در صد از جمعیت دنیا را تشکیل میدهد)، رفت و آمد اندیشه است و وسایل و اشیاء فرهنگی، اطلاعات و نوع مصرف به طور کلی در محیطی بیقلمرو. اما شیء مذهبی برای رفت و آمد و گردش باید اونیورسال به نظر بیاید، و نه متصل به یک فرهنگ خاص که باید قبل از اینکه پیام را دریافت کنیم، بفهمیماش. بنابراین دین خارج از دانش رفت و آمد میکند. رستگاری به دنبال دانستن نیست به دنبال باورکردن است. هر دو مسلما مغایرتی با هم ندارند در دینی که در فرهنگ جاسازی شده و تآملی فقهی را در تماس با فلسفه و ادبیات پرورانده. اما این اتصال نه تنها ضرورت ندارد و لازم نیست بلکه خود به مانعی تبدیل میشود وقتی قرار است که در زمانی واقعی، در فضایی که اطلاعات جانشین دانستن است، رفت و آمد صورت بگیرد.
ترجمه نیشابور
ترجمه نیشابور
ادامه دارد
۲ نظر:
سلام.
ممنون از ترجمه تان.. مطلب بسیار جالب است. لطف میکنید منبع اصلی را هم بگویید؟
نام کتاب la sainte ignorance است.
ارسال یک نظر