تاریخ این نوشته هم ششم فوریه است
سوار قطار که شدم اوائل دسامبر بود. به خانم ف تلفن کردم که من راه افتادم. گفت که اقای ه افتاده است و شاید جاییاش شکسته است. آقای ه برادر خانم ف است. یکی دو ساعتی طول کشید تا به خانه خانم ف برسم. وقتی رسیدم گفت بیا شام را بخوریم و بعد آن میرویم سراغ ه. از بیمارستان مرخصاش کردهاند آمده است خانه. شام را که خوردیم خانم ف به برادرش تلفن کرد. برادرش گفت پزشک از بیمارستان تماس گرفته گفته باید بیایی. بعد هم داشت راهاش را میکشید که برود پای پیاده بیمارستان. خانم ف به برادرش گفت که نرود. ما با تاکسی میآییم دنبالات و میرویم بیمارستان. تا اینجای داستان پیش و پا افتاده است و چیزی برای گفتن ندارد. آقای ه بالای هفتاد سال دارد. دقیق آن را نمیدانم همانطور که نمیدانم خانم ف چقدر عمر کردهاست یا چند بهار را دیده است. میدانم در بهار به دنیا آمده است. روز اول بهار.
سالهای عمر خود را هم نشمردهام. چند بهار را به یاد دارم. و یک بهار را بیشتر. بهار پشت پنجره بود. کوچه از برف خالی شده بود. چند دختر کوچک پیراهنهای چیندار پوشیده بودند. به جسم کوچکشان. جورابهای سفید توری. و کفشهای ورنی قرمز. کوچه رنگ غلیظ خاک داشت و آفتاب بود. من پشت پنجره.
تاکسی گرفتیم و آقای ه را به بیمارستان نزدیک خانهاش رساندیم. همانجا که وقتی که افتاده بود و از هوش رفته بود برده بودنداش. حالا خطایی از بیمارستان سر زده بود و او را پای پیاده فرستاده بودند خانه. و بعد او را خواسته بودند. اورژانس بیمارستان پر از آدم بود. ناخوش و شکسته آمده بودند و نوبت خود را انتظار میکشیدند. آنچه می خواهم بگویم از اینجا شروع می شود. آنچه میخواهم بگویم این هم نیست که آقای ه پزشک است و گنجینه حکایت و قصه و اخبار و اطلاع از جبهههای جنگ ایران و عراق. متخصص بیهوشی بوده است.
قسمت اورژانس بیمارستان بعد از مدتی انتظار شما را برهنه میکنند و لباس بیمارستان را به شما میدهند که جلو بسته و پشت باز است. ساعت نزدیک نیمه شب بود. دختری که تصادف کرده بود و چانهاش شکسته بود استفراغ میکرد. پیرمردی خیلی پیر غر میزد که کی نوبتاش میرسد. زنی همه دستگاهها و بندها و سیمها را از خود کند و جامه بیمارستان را پرت کرد. برهنه بلند شد روی تخت نشست. پیرمردی دیگر با سرم آویزان قدم میزد. زن آسیای دور مرا صدا میزد که پرستاری صدا بزنم. پرستار نمیآمد. نگهبان مردی عرب بود و با پیرمردی بر صندلی چرخدار نشسته که از بیمارستان خارج میشد، عربی حرف میزد.
اجسام ضعیف بود. بیبضاعت بود. یا شکسته، یا پیر و چروکیده یا کثیف و خونین بود. جلایی نداشت. رحم را بر میانگیخت. از برهنگی دیگری خبر میداد. پوستی بر تن نبود. اصلا در این بخش اورژانس بیمارستان وجود نداشت. یا همه جسم بود. درد میکرد.
از نیمهشب گذشته بود. از کنار آقای ه آمدم و به خانم ف که در بیرون بیمارستان در حیاط تلفنکاری میکرد گفتم حالا تو برو پیش برادرت من اینجا میمانم. باران میآمد. از مجلههای کثیف و کهنه روی صندلی یکی برداشتم و نشستم. ورق زدم. چند خانم هنرپیشه فرانسوی در مقابل دوربین عکاس برهنه شده بودند و تبلیغ زیرجامه کرده بودند. زیرجامههای زنانه فرانسوی. خطوطی خوش. رنگهای قرمز. ارغوانی. حریر. مخمل. تور.
خوب، ما یا بر این آگاهیم یا بر آن. هیچوقت نه هر دو با هم. یا در این جسمیم یا در آن جسم. و زندگی ادامه دارد. خدا را شکر.
دیشب یا پریشب خانم نویسندهای تعریف میکرد که نمیدانم در کدام تمدن کهن، روزی در اوج زیبایی و شباب جسم، شاید هم در اوج شکوفایی روح، مردم نقشی از خودشان به دست نقاشی میکشیدند. نه از برای دیوار و نشان دادن. برای اینکه با خودشان در گور گذاشته شود. به کور ببرند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر