آندره کسپی امریکا شناس و تاریخ پژوه می گوید که همه چیز در فیلم اشپیلبرگ بر اصلاحیه سیزدهم متمرکز شده است و این از اهمیت نقش لینکلن میکاهد.
میگوید در همان زمان راهآهن در حال پیشرفت است. میباید آتلانتیک را به پسیفیک وصل کند. این جنبه اقتصادی جدایی طلبی به سکوت گذشته است. جنوبیها به صدور پنبهشان نیاز دارند، پس به برده نیاز دارند. و شمالیها نیاز دارند که صنعتشان را محافظت کنند. اسپیلبرگ معنای جنگ را در جریاناش ساده میکند تا تنها دعوایی برای برابری نژاد بسازد.
کاسپی میگوید که یازده کنفدراسیون (جنوبیها، پیراهنخاکستریها) که جدایی طلبی کردند میترسند که لینکلن اولین رئیس جمهور جمهوریخواه بردهداری را لغو کند. اما این برنامه اصلی لینکلن نبود. او بارها گفته بود که مهم دفاع از بیست و سه ایالات متحد است. او حتی اعلام کرده بود که اگر لازم باشد بردهداری را حفظ خواهد کرد تا وحدت حفظ شود. او معتقد بود که بردهداری برای اقتصاد مفید است. یا بر عکس لغو آن برای اقتصاد زیان دارد. او به آدم بودن سیاه معتقد بود اما آنان را برادران خویش نمیپنداشت.
از ۱۸۶۳-۱۸۶۴ است که لغو بردهداری از اهمیت درجه اولی برخوردار شد. در سال ۱۸۶۰ ایالات متحده از سه منطقه تشکیل شده بود. شمال و جنوب و قلمرو در حال توسعه و پیشروی یعنی ایالاتی که بعدها واشنگتن، ایداهو، مونتانا، ویومینگ، داکوتا از شمال تا جنوب، اوتا، کولارادو، ناباراسکا، اریزونا، مکزیک نو و اوکلاهوما شدند. دعوای میان شمال و جنوب به این معنی بود که آیا این ایالات جدید فتح شده بردهدار خواهند بود یا نه. هیچ جنگ دیگری حتی جنگ دوم جهانی آنقدر که جنگ جدایی طلبی تلفات نداشت. در ۱۸۶۵ کشتههای شمال و جنوب از ۳۱ میلیون جمعیت ایالات متحده ۶۰۰ هزار شمرده شد. (از این ۳۱ میلیون بالای سه میلیون، در ۱۸۵۰ نزدیک چهار میلیون سیاه هستند.) تلفات به نسبت جمعیت در صد بالایی است. و زخمهایی که تا آغاز قرن بیستم گشوده ماند. تا آن تاریخ در مبارزات انتخاباتی، سیاسیون پیراهن خونین را در هر انتخاباتی تکان میدادند تا رنجهای جنگ جدایی طلبی را به یاد بیاورند.
زندگی سیاسی آن زمان بسیار پیچیده است. هر کس منافع خود را میجوید. اذهان بسیار پاره است و جدا. حتی در اطرافیان لینکلن بعضی موافق لغو برده داری نیستند. فیلم نقش مهم رادیکالها را خوب نشان میدهد. فشاری که به بعضی که خیلی مصمم نبودند وارد آوردند تا قانون را وضع کنند.
لینکلن در کابینهاش افراد مخالف زیاد داشت در سال ۱۸۶۲. از آنها گذشت. چون فکر میکرد که ضروری است. اساسا به خاطر دلایل دیپلماتیک. بریتانیای کبیر بردهداری را در سال ۱۸۳۸ لغو کرده بود و از مخالفان بردهداری دفاع میکرد و فرانسه در سال ۱۸۴۸ جز در الجزایر بردهداری را لغو کرده بود و طرفدار برده داران بود. ناپلئون سوم فکر میکرد که امپراطوری ارباب و رعیتی در مکزیک برپا کند با بهرهبرداری از این پارگی ابالات متحده. این بعد بینالمللی اصلا در فیلم مطرح نشده است.
درست است که خانم لینکلن وضع روحی نابسامانی داشت. اسپیلبرگ خواسته است از او یک انسان بسازد. یک شوهر و پدر. او از برگزیدگان روشنفکر نبود. از پایین آمده بود. پدر و مادرش مزرعهدارانی ساده بودند. مدت سیاستمداریاش کوتاه است. وقتی رئیس جمهور شد تجربه زیادی نداشت. نه حکمران بود و نه سناتور.
اینکه بردهداری در ایالات متحده لغو شد به این معنی نیست که سیاهان با سفیدان برابر شدند. دو اصلاحیه دیگر میبایست- چهاردهمین، دادن حق شهروندی به بردههای سابق و پانزدهمین، دادن حق رآی. تا بالاخره برابری تئوریک میان سیاه و سفید برقرار شود. واقعیت تئوریک به مدت سالهایی طولانی با تبعیضهای مربوط به دستیابی به کاغذ رآی دنبال شد. تبعیض نژادی ادامه جنگ بردهداری بود. از وقتی برابری میان دو نژاد اعلام شد، آنها که با این برابری مخالف بودند دست به کار شدند و امکانات و ابزاری فراهم آوردند تا قانون را دور بزنند و نگذارند که برابری به واقعیت روزمره و سیاسی تبدیل شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر